جدول جو
جدول جو

معنی دل ستاندن - جستجوی لغت در جدول جو

دل ستاندن
(تَ ءَسْ سی کَ دَ)
دلبری کردن. دل ربودن:
دگر می گسارد به آواز نرم
همی دل ستاند به گفتار گرم.
فردوسی.
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.
فرخی.
رجوع به دلستان و دلستانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل ستان
تصویر دل ستان
دل ستاننده، دلربا، دلبر، دلکش، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پس ستاندن
تصویر پس ستاندن
پس گرفتن، گرفتن چیزی که به کسی داده شده، واستدن، چیزی را که فروخته شده از خریدار گرفتن و پول آن را رد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ حَ)
پس ستدن. بازپس گرفتن
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
حق خود گرفتن. داد ستدن:
کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
بشعر داد بدادیم داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم.
مسعودسعد.
که برادر شما را دیوان کشتند ومرا بنمودند که ایشان کجایند، و در آنجا بخواهم شد تا داد فرزند خود را بستانم. (قصص الانبیاء ص 33).
داد عمر از زمانه بستانیم
جان بوام از چمانه بستانیم.
خاقانی.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت، روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید بگورستان و اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید به بیمارستان واگر کافرید کافرستان و ار بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان. (تذکرهالاولیاء عطار).
بترس ز آه دل بینوا که روز جزا
تظلم آورد و از تو داد بستاند.
سعدی.
پیداست که امر و نهی تا کی ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند.
سعدی.
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان ازو داد خلق.
سعدی.
رها نمیکند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.
سعدی.
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید.
سعدی.
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی گرفتن. خواستن حق ستمدیده ای از ستمکشی. انتصار. (منتهی الارب). انتصاف. (منتهی الارب) :
شغل همه برسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
منوچهری.
گر تو زان فاسق ستانی داد من
بر تو و داد تو خوانم آفرین.
خاقانی.
ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم
که داد من بستانی ز روزگار لئیم.
عبدالواسع جبلی
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَهَْ هَُ تَ)
ملول شدن. آزرده شدن:
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بیدلان را دل بماند.
نظامی.
شنیدم که باری سگم خوانده بود
که از من بنوعی دلش مانده بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ /دِ دَ)
بواقعی گرفتن حق خود. گرفتن حق خود بواقعی از کسی یا چیزی. انتصاف. داد ستدن. رجوع به داد ستدن شود:
برسم فریدون و آیین کی
ستانیم داد دل از رود و می.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از داد ستاندن
تصویر داد ستاندن
انتقام کسی را از دیگری گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
چیز داده را گرفتن فراز گرفتن باز گرفتن واستدن استرداد: کتابش را پس گرفت، مکافات یافتن پاداش یافتن پاد افراه یافتن: از هر دست که بدهی پس میگیری. یا پی گرفتن بایع سلعه را از مشتری. متاع فروخته را از مشتری پس گرفتن وردبهای آن. یا پس گرفتن درس از طفل. درس خوانده را از طفل پرسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل ماندن
تصویر دل ماندن
آزرده شدن، ملول شدن
فرهنگ لغت هوشیار